پیله ی پروانه به قلم فرگل حسینی
پارت شصت و هشتم
زمان ارسال : ۱۲۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 15 دقیقه
قاشق از لبهی میز سُر خورد وبعد از چند چرخ روی زمین آرام گرفت.پروانه از جا بلند شد هراسان وشوکه گفت:
_بخدا من بهش نگفتم بباد...من نمیدونم چجوری اینجارو پیدا کرده الان میرم می فرستمش بره.
شیدا دست هایش را چلپیا روی سینهاش قرار داد وسرش را تکان داد.
_شاید یارو علم غیب داره.
پروانه پر حرص شیدایی گفت وبه طرف درب رفت.درب را باز کرد .حامی را دید که توی حیاط در حال قدم زدن دور خودش ب
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00یعنی خشک بشی پروانه که هوتن با اینکه برادرشوهر کشتی این همه عاشقته و دوستت داره ولی تو حامی بی شعور که بهت قرص داده رو واقعا که لیاقت همون حامی🤦 ♀️